اینقدر کلمه توو گلوم جمع شده که صدام در نمیاد. گلوم درد میکنه. صدای بارون میپیچه توی اتاق، توی کوچه، توی شهر. صداشو میشنوم که میگه من هستم هنوز.. خوابم میاد. چقدر بد شدن این روزا.. تقویم میخواد بگه پاییز تموم.. من ولی میگم پاییز تموم نمیشه. همیشه هست. خودش شاید نه، ولی نشونه هاش هست. غمش هست. غربتش هم هست.. صدای بارون؟ کدوم یکی؟ اونی که سقوط میکنه؟ یا اونکه میخوره به زمین و متلاشی میشه؟ .. اینا فرق دارن. اومده بودم چشماتو ببینم که افتادم. اون روز حال قطرهها رو فهمیدم. همون موقع فهمیدم صدای بارون، همون که سقوط میکنه، قشنگتره؛ واقعی تره. متلاشی شدنش هم دردناکترینه. من که صد بار گفتم رفتن خوب نیست. من که گفتم اون که میره، رد پاش میمونه توی چشمای اون که مونده. رد پاش میمونه توی ذهنش، وسط خاطره هاش، روی دلش، روی گلوش. من که گفتم نمیخوام اونی باشم که میمونه. گفتم که نمیخوام روی دلم رد پا باشه. گفتم که نمیخوام رد پام جایی بمونه. گفتم از تیک تیک ساعت بدم میاد؟.. یادم میاره. یادم میاره محدودم. یادم میاره زمان محدود کنندهس.. زمان، مکان، جسم، ماده، .. هرچی که یادم بیاره چقدر پرنده نیستم، محدود کنندهس.. بال؟.. خب معلومه که دارم. وقتی گم شدم اونم گم کردم.. گفتم گم شدم؟ گفتم خستهام از این همه گم شدن؟.. دوس دارم برم بیرون، زیر بارون.. پاییز؟.. بگم بمون، میمونه؟ عی آینه...
ادامه مطلبما را در سایت آینه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fasle-sokout بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 11:53